کد مطلب:122413 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:259

نومیدی امام از عراقیها
امام پس از ناامیدی از لشكر خود نامه ای بدین شرح به معاویه نوشت و كناره گیری خود را از خلافت اعلان كرد:

اما بعد، تلاش من در احیای حق و میراندن باطل سرانجام به ناامیدی انجامید و كار تو كار كسی است كه به مرادش رسیده باشد. من بناچار از خلافت بركنار می شوم و آن را به تو وا



[ صفحه 121]



می گذارم. هر چند كه كناره گیری من شری است برای تو در روز قیامت و زود پشیمان می شوی، ای معاویه! چنانكه جز تو هم از كسانی كه برای باطل قیام كردند یا از حق دست برداشتند پشیمان شدند. البته آنگاه كه پشیمانی سودی نبخشید! [1] .

امام، عبدالله بن نوفل را به سوی معاویه فرستاد تا منویات امام را با پیشنهاد صلح و مواد صلحنامه با معاویه در میان گذارد. عبدالله با معاویه ملاقات كرد و گفت: من نماینده ی تام الاختیار امام هستم تا درباره ی مواد صلحنامه با تو مذاكره كنم. معاویه با خوشحالی ورقه ی سفیدی را امضا نمود و ذیل آن را مهر كرد و به عبدالله داد و گفت: امام حسن هر چه خود می خواهد بر آن بنویسد. معاویه از اطرافیان خود نیز خواست آن را امضا و مهر كنند.

عبدالله ورقه را نزد امام آورد و گفت: معاویه كلیه ی موادی را كه خواسته بودیم قبول كرد و شما آنچه را می خواهید می توانید در این ورقه ی سفید مرقوم بفرمایید. سرانجام امام مجتبی با موافقتنامه ی امضا شده به كوفه بازگشت. به دنبال آن معاویه با نیروهای نظامی خود به فرماندهی خالد بن عرفطه [2] به شهر كوفه رسید و از باب الفیل وارد مسجد جامع شد. [3] .

گروههای مختلف یكی پس از دیگری با وی بیعت كردند. احساسات مردم در این بیعت نسبت به معاویه متفاوت بود. بسیاری از آنها ملاحظه ی سیاست وقت و منافع خود را در بیعت منظور می كردند. برخی از آنها به جای دست، پای معاویه را می بوسیدند و جمعی دیگر هرگز نمی توانستند تنفر و حتی دشمنی خود را نسبت به معاویه پنهان سازند و ناچار بودند خود را با شرایط و اوضاع پیش آمده سازگاری دهند. [4] .


[1] علل الشرايع، ج 1، ص 411، چاپ قم.

[2] خالد بن عرفطه مردي خبيث بود و در سال 61 در كوفه درگذشته است (اسد الغابة، جلد 2، ص 87). عطاء بن سائب گويد: پدرم مي گفت در مسجد كوفه علي (ع) در منبر بود كه مردي وارد شد. گفت: يا اميرالمؤمنين! خالد بن عرفطه مرده. امام فرمود: به خدا سوگند او نمرده است. مرد ديگري وارد شد و خبر مرگ او را داد. باز امام (ع) فرمود: به خدا سوگند نمرده است. مرد سوم وارد شد و همان خبر را داد. باز امام فرمود: به خدا سوگند نمرده است و او نمي ميرد تا اينكه با پرچم گمراهي كه آن را به دست حبيب بن عمار داده است از اين در يعني باب فيل وارد اين مسجد شود. در اين اثنا مردي خود را به جلو منبر انداخت و گفت: يا علي! من حبيب بن عمار هستم و از شيعيان توام. امام فرمود: مطلب همان است كه گفتم و در سال 41 ه همان طور كه امام فرموده بود (در حالي كه پرچم در دست حبيب بن عمار بود) وارد مسجد شد (مقاتل الطالبيين، ص 71).

[3] همان.

[4] همان، ص 68 و تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 215.